جاودان تشنه

اگر نبود به خون تو آسمان، تشنه
چرا به خون تو شد تیغ خونفشان، تشنه؟

تمام اهل حرم از لب تو سیرابند
منم که مانده ام ای خضر، در میان تشنه

ز سوز تشنگی ای غنچه لب، در این گلشن
گل بهار بود چون گل خزان، تشنه

مگو شتاب چرا می کنی ز شوق لبم
چه می کند به لب چشمه ی روان، تشنه؟

ز خصم سنگدل ای تشنه لب، نمی باشد
که هم بود دل تو تشنه، هم زبان تشنه

چنان که تشنه ی آب است، جان مستسقی
منم به دیدن روی تو، همچنان تشنه

نبود گر به دلت ذوق ساقی کوثر
چرا به باغ جنان رفتی از جهان، تشنه؟

همین نه تشنه به آن تیغ آبدار، تویی
بود به خون تو هم شمر، هم سنان تشنه

همیشه تشنه ی دیدارت ای شهید، منم
که خضر هم ز غم توست، جاودان، تشنه

مگو که تشنه ی دیدار من چسان شده ای
به پیش آب شود مظطرب چه سان، تشنه

ز دیدنت شدم از خود به در، چگونه شود
ز دور بیند اگر آب، ناگهان، تشنه؟

گمان مکن که کنون ذوق زندگی دارم
که بی رخ تو به مردن منم ز جان، تشنه

نه من هوای تو دارم که ساقی کوثر
بود به روی تو در محفل جنان، تشنه

حسین کشته شد القصه تشنه کام، کجا
روا بود که شود کشته میهمان، تشنه!؟


میرزا عبدالرسول (فنا)




برچسب ها : شعر و ادبیات  ,