عزلت آینه ها


حتی وصیتنامه ای از تو ندارم
جز دانه های سبز تسبیحی که داری
حتی نمی دانم کجا دفن است قلبت
آغوش خوشبخت کدامین خاک وادی؟

دیریست هر شب با جنونی بر سر قاف
آئینه ها را تا به عزلت می کشانم
گلبوته های شمع را یک دانه دانه
بر حول و حوش جاده روشن می نشانم

شاید نمی دانی کمی آنسوتر از مرگ
هر شب به جاده نذری فانوس برده
شاید اگر برگردی از آن راه رفته
یک شب ببینی شاعری از غصه مرده

بر تپه های نی نی چشمان سبزت
عشقی نهال مهربان روشنا کاشت
شاید نمی دانی کسی در ماورایم
قدر تمام شعرهایم دوستت داشت

شاید نمی دانی پس از این زجر سرکش
در وعده گاه اولین دیدار زرتشت
قبل از طلوع آفتاب عشق دیگر
شاید نمی دانی جنون آئینه را کشت

چشم انتظارم «یونس» از دریا بیایی
دیریست اینجا بی کمک هم سر به لاک است
دریا بده گمگشته ام را مطمئنم!،
او جزو مفقودین قوم بی پلاک است




(رویا صفری)


تاریخ درج در کلوب: 1387.05.31 ساعت 08.29




برچسب ها : شعر و ادبیات  ,