افتاد تا که از تن آن جان نثار، دست
بگشود خصم او ز یمین و یسار، دست
ناچار شد دچار اجل، تن به مرگ داد
بی دست چون جدال کند با هزار دست!؟
آن میر نامدار به دندان گرفت مشک
دندان دهد مدد چو بیفتد ز کار، دست
چشم شریف او هدف تیر و نیزه شد
باد سموم یافت بر آن لاله زار، دست
از ضربت عمود، رخش گشت غرق خون
بر چهر ماه یافت خسوف غبار، دست
افتاد روی خاک و ندا زد که: یا أخا !
دریاب از وفا و به یاری بر آر دست
جانا بیا! که جان کنم ایثار مقدمت
آن سان که در ره تو نمودم نثار، دست
مشکاة کاشمری
برچسب ها : شعر و ادبیات ,